نهنگ فیروزه ای

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است


واقعا جذابیت قسمت اول را نداشت | ایده قسمت اول خیلی ناب بود و آدم را به شدت کنجکاو میکرد،قسمت اول کار تکی بود برای خودش، اما خب این قسمت واقعا حرف جدیدی برای گفتن نداشت | بین همه شخصیت های داستان مینهو را از همه بیشتر دوست دارم، نمیدانم چرا اما واقعا موقع درگیری ها فقط نگران مینهو میشوم، یک آزادی از بند تعلق خاصی در چشم هایش دارد :دی | قسمت های چندشش را رد میکردم | مثل چسب مایع است بر روی کائوچو ، تاثیر صحنه های ترسناک و چندش فیلم بر روحم | واقعا خدا را شکر آینده زمین اینطور نیست که اینها ترسیم کردند تقریبا در همه فیلم های هالیوودی که دیدم یک دختری هست که با قهرمان فیلم سر و سری پیدا میکند و مسیر داستان را یک طوری عوض میکند؛ در خیلی از فیلم های ایرانی هم همینطور است، تا اینجا شاید خیلی قابل ایراد نباشد، مشکل از اینجا شروع میشود که آرمان های قهرمان داستان حول جلب توجه و محبت یک زن بچرخد طوری که هدف اصلی اش را گم کند، میشود اوج افول اشرف مخلوقات یعنی | ندیدید هم ندیدید!


فیلم کنجکاو کننده ای بود | و غیر منتظره | هر لحظه ممکن بود هر اتفاقی بیفتد | و خب انقدر جالب بود که بخاطرش صحنه های چندشناکش را تحمل کنم | موسیقی فیلم تاثییر خیلی خیلی به سزایی در فضاسازی و برانگیختن احساس در مخاطب داشت | از نظر روانشناسی میخواست نحوه مواجهه آدم ها با هنجار ها و چهارچوب هایی که برایشان ساخته اند را نشان بدهد، البته شاید | ما اگر بودیم توماس وار عمل میکردیم عایا؟ | مومن هم که در هیچ چهارچوبی نمیگنجد | بنظرم لازم است قسمت دومش را هم ببینم تا بتوانم کامل تر نظر بدهم | علی الحساب اگر یک فیلم هیجانی تخیلی و شاید اکشن میخواهید پیشنهاد میشود! | و خب از این فیلم ها بود که مدتی در خلسه اش خواهم ماند احتمالا!

گاهی ترس از دست دادن طوری بند بند وجودم را میلرزاند که ترجیح میدهم خودم چیز ها و آدم ها را از دست بدهم،

قبل از آنکه از دستم بروند یا تنهایم بگذارند!

خدا رزاق است

من حیث لا یحتسب هم رزاق است

این را دیروز فهمیدم

وقتی دلم روضه مبخواست

و استاد وسط کلاس اخلاق شروع کرد به روضه خواندن

و امشب به یقین رسیدم

وقتی ریحانه یک باره در تلگرام ریکوردینگ عه وویس شد و  هی برایم مداحی های هیئت میثاق را  ضبط میکرد و میفرستاد؛

و من مانده ام

چگونه شکر کنم لطف بی کران تو را؟


دیگر نه از سر بی حواسی عصر ها دو فنجان چای میریزم نه سر سفره دو تا بشقاب و قاشق و لیوان می آورم،راستش از چای خوش عطر و بوی عصرانه دیگر خبری نیست، هل ودارچین که تمام شد دیگر حوصله ام نشد بروم بخرم،دیگر هم نگفتم از شیراز بهارنارنج بیاورند، نقل و نبات توی قنددان هم که اصلا میگویند ضرر دارد،حالا اگر سالی یک بار یک نفر از زیارت سوغاتی آورد که آورد،مگر نه هیچ.
تا تو بودی همه چیز خوب بود، همه چیز رنگ داشت، عطر داشت، همه چیز میخندید، حالا هیچ چیزی مثل قبل نیست،سماور نمیخندد ،آسمان نمیخندد، بچه های توی کوچه نمیخندند، انگار از اولش هم هیچ کدام نخندیده باشند، اصلا انگار کن که هیچ کس در هیچ کجای دنیا،در تمام عمرش نخندیده باشد، همه چیز همین قدر ماتم زده است، ماتم زده و گنگ. آنقدر که در ساده ترین کارهایم مبهوت میمانم،دیگر نمیدانم باید بلند بلند گریه کنم که خدا ناله هایم را ببیند و دلش برایم بسوزد یا آرام آرام اشک بریزم که از صبرم خوشحال شود و بالاخره مهرقبولی بزند پای برگه ی این امتحان.
قدیم تر ها سمج تر بودم،تمام خیابان های این شهر را دنبالت گشتم، از هر مغازه ای که ممکن بود گذرت به آن ببیفتد سراغت را گرفتم، به هرجایی که فکرش را بکنی سر زدم،چقدر عکست را چاپ کردم و دادم دست این و آن که اگر دیدندت خبر بدهند ،گاهی خیالات برم میداشت،یک نفر را از دور میدیدم، فکر میکردم که تویی، قلبم هزار برابر تند تر میزد،دست هایم یخ میزدند و با شوق و اضطراب میدویدم ،آن بیچاره وقتی میدید یک نفر دارد به طرفش میدود هول میکرد و من از وسط های راه خجالت زده و نا امید راهم را کج میکردم و برمیگشتم، اما از حق نگذریم، از وقتی رفته ای خیلی ها شبیه تو شده اند، هیچ وقت فکر نمیکردم توی کوچه پس کوچه های این شهر این همه آدم شبیه تو پیدا بشود،شاید هم من اشتباه میکنم،آخر میگویند وقتی که دل خیلی تنگ کسی باشد،ذهن آدم هی همه را شبیه او میبیند بلکه دل را آرام کند ،اینجا همه شبیه تو اند اما هیچ کس تو نیستی.
قدیم تر ها سمج تر بودم صبح زود از خانه میزدم بیرون،شب برمیگشتم،اوایل پاهایم عادت نداشت،تاول میزد،درد میگرفت،سنگین میشد،هر قدم که بر میداشتم قدر هزار قدم خسته میشدم،انگار کن بخواهی دوتا کوه را جا به جا کنی،اما کم کم عادت کردند.
شب هم بساطی داشتم برای خودم،اول نوار چسب بر میداشتم و محکم میچسباندمش روی زنگ خدا،بعد شروع میکردم به در زدن،نه که فکر کنی از این در زدن های معمولی و محترمانه،نه..،دو دستی به در می کوبیدم،گریه میکردم،داد میزدم،می افتادم،از حال میرفتم،سرم را میکوباندم به در،انقدر التماس میکردم که نمیفهمیدم کی سر سجاده خوابم برده است،خلاصه روز آسایش خلق الله را گرفته بودم و شب آسایش خودش را.
همه میگفتند باید فراموشت کنم،بعضی ها به همین صراحت،بعضی ها با جمله های قشنگ تر،شاید اگر عکس هایمان را از روی دیوار جمع میکردم،یا از این خانه میرفتم میشد،اما نه! ، باز هم شهر پر بود از آدم هایی که تو بودی،از تویی که انگار از پشت هر پنجره ای نگاهم میکردی،از تویی که ردپایت روی همه ی پیاده رو ها بود و عطر دست هایت را روی گل های کاشی هر مسجد و امام زاده ای جا گذاشته بودی.
میگفتند بی تابی نکنم،میگفتند خودم را عذاب ندهم،اما مگر میشد به آتش توی دلم بگویم نسوزان؟ من که ابراهیم نبودم، من، من بودم و اگر میخواستم فراموشت کنم باید میشدم یک نفر دیگر که اصلا تو را نمیشناخت و در تمام عمر تو را ندیده بود.
راستش خیلی ها خیلی حرف ها زدند،ولی دیر یا زود خسته شدند و رفتند سر کار و بار خودشان،من اما هستم همان طور که بودم،و تو نیستی همچنان که نبودی.
این چند سال سر خودم را یک طوری گرم کردم،حالا یک معلم بازنشسته ام،هیچ چیزی مثل قبل نیست،هر روز صبح با طلوع آفتاب،روز روی پاشنه اش میچرخد و صدای لولا های زنگ زده دنیا را میشنوم، اما هنوز،حیاط خانه مان همیشه آب و جارو شده است،شمعدانی ها و حسن یوسف های لب حوض را همیشه قلمه میزنم و هنوز وقتی تلفن زنگ میخورد مثل روز های جوانی ام به طرفش پرواز میکنم،شاید از بنیاد شهید باشد.


برای خوب بودن توی این دنیا همین یک دلیل بس که بروم بهشت تا بتوانم تا ابد بعضی آدم ها را ببینم!

 

قصه تلخم از این جا می شود آغاز که:

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق نه!

و وبلاگ

اندک جایی برای نوشتن

بی ترس محتسب

بمنّه و کرمه:)