نهنگ فیروزه ای


دیگر نه از سر بی حواسی عصر ها دو فنجان چای میریزم نه سر سفره دو تا بشقاب و قاشق و لیوان می آورم،راستش از چای خوش عطر و بوی عصرانه دیگر خبری نیست، هل ودارچین که تمام شد دیگر حوصله ام نشد بروم بخرم،دیگر هم نگفتم از شیراز بهارنارنج بیاورند، نقل و نبات توی قنددان هم که اصلا میگویند ضرر دارد،حالا اگر سالی یک بار یک نفر از زیارت سوغاتی آورد که آورد،مگر نه هیچ.
تا تو بودی همه چیز خوب بود، همه چیز رنگ داشت، عطر داشت، همه چیز میخندید، حالا هیچ چیزی مثل قبل نیست،سماور نمیخندد ،آسمان نمیخندد، بچه های توی کوچه نمیخندند، انگار از اولش هم هیچ کدام نخندیده باشند، اصلا انگار کن که هیچ کس در هیچ کجای دنیا،در تمام عمرش نخندیده باشد، همه چیز همین قدر ماتم زده است، ماتم زده و گنگ. آنقدر که در ساده ترین کارهایم مبهوت میمانم،دیگر نمیدانم باید بلند بلند گریه کنم که خدا ناله هایم را ببیند و دلش برایم بسوزد یا آرام آرام اشک بریزم که از صبرم خوشحال شود و بالاخره مهرقبولی بزند پای برگه ی این امتحان.
قدیم تر ها سمج تر بودم،تمام خیابان های این شهر را دنبالت گشتم، از هر مغازه ای که ممکن بود گذرت به آن ببیفتد سراغت را گرفتم، به هرجایی که فکرش را بکنی سر زدم،چقدر عکست را چاپ کردم و دادم دست این و آن که اگر دیدندت خبر بدهند ،گاهی خیالات برم میداشت،یک نفر را از دور میدیدم، فکر میکردم که تویی، قلبم هزار برابر تند تر میزد،دست هایم یخ میزدند و با شوق و اضطراب میدویدم ،آن بیچاره وقتی میدید یک نفر دارد به طرفش میدود هول میکرد و من از وسط های راه خجالت زده و نا امید راهم را کج میکردم و برمیگشتم، اما از حق نگذریم، از وقتی رفته ای خیلی ها شبیه تو شده اند، هیچ وقت فکر نمیکردم توی کوچه پس کوچه های این شهر این همه آدم شبیه تو پیدا بشود،شاید هم من اشتباه میکنم،آخر میگویند وقتی که دل خیلی تنگ کسی باشد،ذهن آدم هی همه را شبیه او میبیند بلکه دل را آرام کند ،اینجا همه شبیه تو اند اما هیچ کس تو نیستی.
قدیم تر ها سمج تر بودم صبح زود از خانه میزدم بیرون،شب برمیگشتم،اوایل پاهایم عادت نداشت،تاول میزد،درد میگرفت،سنگین میشد،هر قدم که بر میداشتم قدر هزار قدم خسته میشدم،انگار کن بخواهی دوتا کوه را جا به جا کنی،اما کم کم عادت کردند.
شب هم بساطی داشتم برای خودم،اول نوار چسب بر میداشتم و محکم میچسباندمش روی زنگ خدا،بعد شروع میکردم به در زدن،نه که فکر کنی از این در زدن های معمولی و محترمانه،نه..،دو دستی به در می کوبیدم،گریه میکردم،داد میزدم،می افتادم،از حال میرفتم،سرم را میکوباندم به در،انقدر التماس میکردم که نمیفهمیدم کی سر سجاده خوابم برده است،خلاصه روز آسایش خلق الله را گرفته بودم و شب آسایش خودش را.
همه میگفتند باید فراموشت کنم،بعضی ها به همین صراحت،بعضی ها با جمله های قشنگ تر،شاید اگر عکس هایمان را از روی دیوار جمع میکردم،یا از این خانه میرفتم میشد،اما نه! ، باز هم شهر پر بود از آدم هایی که تو بودی،از تویی که انگار از پشت هر پنجره ای نگاهم میکردی،از تویی که ردپایت روی همه ی پیاده رو ها بود و عطر دست هایت را روی گل های کاشی هر مسجد و امام زاده ای جا گذاشته بودی.
میگفتند بی تابی نکنم،میگفتند خودم را عذاب ندهم،اما مگر میشد به آتش توی دلم بگویم نسوزان؟ من که ابراهیم نبودم، من، من بودم و اگر میخواستم فراموشت کنم باید میشدم یک نفر دیگر که اصلا تو را نمیشناخت و در تمام عمر تو را ندیده بود.
راستش خیلی ها خیلی حرف ها زدند،ولی دیر یا زود خسته شدند و رفتند سر کار و بار خودشان،من اما هستم همان طور که بودم،و تو نیستی همچنان که نبودی.
این چند سال سر خودم را یک طوری گرم کردم،حالا یک معلم بازنشسته ام،هیچ چیزی مثل قبل نیست،هر روز صبح با طلوع آفتاب،روز روی پاشنه اش میچرخد و صدای لولا های زنگ زده دنیا را میشنوم، اما هنوز،حیاط خانه مان همیشه آب و جارو شده است،شمعدانی ها و حسن یوسف های لب حوض را همیشه قلمه میزنم و هنوز وقتی تلفن زنگ میخورد مثل روز های جوانی ام به طرفش پرواز میکنم،شاید از بنیاد شهید باشد.

  • نهنگ :)

نظرات  (۱)

تو یه لحظه شیار و بوسیدن روی ماه جوری از ذهنم عبور کرد که پر از لبخندم کرد:)
مخصوصن اون جای شیار که الفت پابرهنه میدویید به سمت خونه اسیر واسه خبر از پسرش:(:
پاسخ:
چه خوب که این حس رو داشتین:)

الفت
و ما ادراک ما الفت؟
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی