نهنگ فیروزه ای


ایستاده ام لب ساحل، دریا مرا به آمدن میخواند و پژواکی بند بند وجودم را به لرزه می اندازد که تعلل کن، میترسم از دل به دریا زدن، از دور ها که می آمدم فکر میکردم کار آسانی ست، حالا که به ساحل رسیده ام میفهمم که چقدر میترسم از دل به دریا زدن..

دلم بین عاشقی و ناشقی آویزان مانده ، ناشقی را از خودم در آوردم، یعنی ناعاشقی ،گاهی با همین حال کج دار و مریز خود خوشم، با همین معلق بودن، با همین پای بر آب زدن ها و لرزان برگشتن ها..

اما آدم از یک جایی به بعد خسته میشود، دلم میخواهد یا غرقِ غرقِ غرق باشم یا بیخودی دور دریا نگردم، یا رومی روم ، یا زنگی زنگ..



  • نهنگ :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی