نهنگ فیروزه ای

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است


اوفففف عالی بود که! | از بهترین و حال خوب کن ترین فیلم هایی بود که تا حالا دیدم | انقدر که بعد از تمام شدنش محکم محکم دست زدم|واقعا نیاز داشتم به یک فیلم امیدوار کننده |ببینیدش و بدهید ببینند ، امید به زندگی را زیاد میکند اصلا! | دم کارگردانش گرم، خوشمان آمد😎



بعدالتحریر: میدانید؟ حقیقت اینجاست که هر چه بیشتر فیلم هایشان را میبینم بیشتر به این نتیجه میرسم که دارند در یک دنیای خاکستری هیچ و پوچ زندگی میکنند، سقف شادی هایشان خیلی پایین است، اهدافشان،آمالشان، برنامه هایشان،دلخوشی هایشان شاید مدتی بتواند حال آدم را خوب کند، ولی آدم بعد از یک مدت به این نتیجه میرسد که "خب که چی؟" ، حالا ما زرنگ بودیم و توانستیم از سخت ترین زندان های ساخت بشر فرار کنیم، تکلیف زندان خودمان چه میشود؟ داریم به کجا میرویم؟ میخواهیم به کجا برویم؟

من فکر میکنم دنیای غرب به قدری دارد در مرداب پوچی غرق میشود که به هر شاخه خشک و پوسیده ای دست دراز میکند، یعنی مردم به قدری تشنه امید و رهایی از پوچی اند که هر حرفی را که اندک بویی از امید و عرفان برده باشد روی سرشان میگذارند وحلوا حلوا میکنند.

آن وقت ما که از وقتی به دنیا آمدیم روشن ترین و حقیقت ها دم دستمان بوده است چه؟

البته سوال من اینجاست که آیا نسل ما و قبل از ما واقعا فضایی که بخواهد ما را به سمت این روشن ترین حقیقت ها سوق بدهد را داشتیم یا نه؟

اگر داشتیم پس چرا وضع جامعه مان این است؟ اگر نداشتیم هم چرا نداشتیم؟ و اینکه باید چکار کنیم تا نسل بعد از ما اینطور نباشند؟

از در ورودی تا دانشکده علوم انسانی یک ردیف درختِ نه چندان بلند است، شاید دو ساله، و من ساعت هفت و بیست و هشت دقیقه ی هر روزی که از آنجا میگذرم از زیر خاک بین آن درختچه ها دارد صدای جوجه می آید، ایمان دارم صدا از زیر زمین است، نه آسمان و هفت و بیست و هشت دقیقه ی هر روزی که از آنجا میگذرم خوب به زمین نگاه میکنم که ببینم درختِ گنجشکمان هنوز در نیامده است؟


ایستاده ام لب ساحل، دریا مرا به آمدن میخواند و پژواکی بند بند وجودم را به لرزه می اندازد که تعلل کن، میترسم از دل به دریا زدن، از دور ها که می آمدم فکر میکردم کار آسانی ست، حالا که به ساحل رسیده ام میفهمم که چقدر میترسم از دل به دریا زدن..

دلم بین عاشقی و ناشقی آویزان مانده ، ناشقی را از خودم در آوردم، یعنی ناعاشقی ،گاهی با همین حال کج دار و مریز خود خوشم، با همین معلق بودن، با همین پای بر آب زدن ها و لرزان برگشتن ها..

اما آدم از یک جایی به بعد خسته میشود، دلم میخواهد یا غرقِ غرقِ غرق باشم یا بیخودی دور دریا نگردم، یا رومی روم ، یا زنگی زنگ..




میدانی؟

این روز ها دائم به این فکر میکنم که اگر " قلب المومن بین اصبعی من اصابع الرحمن* " باشد که هست، وقتی یک نفر را دوست میداریم این خداست که دل ما را میبرد میگذارد گوشه ی حیاط دل آن طرف یا خودمان دلمان را از روی انگشت های خدا قل میدهیم و پرت میکنیم در حیاط دل آن طرف؟

و خب در هر صورت.. از کجا معلوم او با چاقو برندارد دلمان را جرواجر کند و پرتش نکند در کوچه؟

راستش من هیچ وقت انقدر شجاع نبودم که بگویم "به تیغم گر کشد دستش نگیرم / و گر تیرم زند منت پذیرم.." این را اضافه کن به ترس از ارتفاع.. از روی انگشت های خدا کجا بپرم؟ آن هم بی بال! آن هم تر من!!


*بحار/ج 72 / ص 48



بعضی روزها غم دلش برای دلم تنگ میشود و الساعه بلند میشود چادر چاقچور میکند و خودش را مهمان دلم میکند،نه که فکر کنید از این مهمان هایی که از کلی قبل زنگ میزنند و از قبل آمدن تا دم رفتن هی میگویند تو را به خدا ببخشید مزاحم شدیم و زحمت دادیم و حلال کنید و این حرف ها، نه!

یک دفعه میبینم آمده نشسته روی شاه نشین دلم، برای خودش چایی دم کرده و از آشپزخانه نقل و نبات هم آورده است، تا نگاهش به من می افتد میگوید: سلام!بیا بنشین برایت یک چایی بریزم، چه خبر؟دلم برایت تنگ شده بود!

میگویم:سلام! خیلی ببخشید اینجا که نشسته اید تکیه گه خیال اوست!


میگوید: کی؟ من که آمدم کسی نبود!

میگویم: بعله نیست، اما قرار نیست که تا ابد نباشد، یک روز می آید، بعد از آن غبار غم برود، غبار پریشانی برود، غبار حال کوفتی برود،اصلا غبار شادی هم برود، کلا غبار همه چیز برود، فقط میماند او و او!

غم او، دلتنگی او، شوق او، شادی او،درد او، داغ او، همه چیز میشود او، تک تک نفس ها، قطره قطره اشک ها، حرف حرف جمله ها، نگاه نگاه چشم ها ، برگ برگ درخت ها، رود ها، دریا ها، میوه ها، گل ها، همه چیز، همه کس،همه حال،عاشقی زیستی ست مدام،از او،با او،تا او..

و بالاخره تمام میشود این کثرت لعنتی، این افکار خط خطی،این دل تنگی های پاپتی،این بغض های غربتی..

می آید..دیر میسر شود،اما میسر شود.. می آید.. میدانم که می آید...

دارم برایش میگویم که پوزخند میزند و میگوید: باشد حالا..می آید، فعلا چایی ات را بخور از دهن نیفتد!

.


#عالم_کثرت_گشوده_راه_به_وحدتم_آرزوست

#به_جانبی_متعلق_شد_از_هزار_برستم_آرزوست

#عاشق_شو_ار_نه_روزی_کار_جهان_سرآید


با روح و روان و دل و جانم بازی میکند، قصه مولانا و شمس تبریز،

نیازمندم به یک شمس

که بیاید فرش دلم را بتکاند و هر چه هست و نیست را بریزد و بشکند و از نو بسازد،

نیازمندم به یک شمس و هی از خودم میپرسم حالا واقعا آنقدر مولوی شده ام که برایم شمس بفرستند؟


یکی از خوبی های فیلم نسبت به کتاب خواندن برای من این است که یک فیلم را میبینم بعد میروم سراغ فیلم بعدی اما در حال حاضر 134614684378369 تا کتاب را با هم در دست خواندن دارم و هر کتاب جدیدی هم که به دستم میرسد همان موقع شروع به خواندنش میکنم،

و هی فکر میکنم با این روال هیچ وقت به آخر کتاب هایم نخواهم رسید!