نهنگ فیروزه ای


اوفففف عالی بود که! | از بهترین و حال خوب کن ترین فیلم هایی بود که تا حالا دیدم | انقدر که بعد از تمام شدنش محکم محکم دست زدم|واقعا نیاز داشتم به یک فیلم امیدوار کننده |ببینیدش و بدهید ببینند ، امید به زندگی را زیاد میکند اصلا! | دم کارگردانش گرم، خوشمان آمد😎



بعدالتحریر: میدانید؟ حقیقت اینجاست که هر چه بیشتر فیلم هایشان را میبینم بیشتر به این نتیجه میرسم که دارند در یک دنیای خاکستری هیچ و پوچ زندگی میکنند، سقف شادی هایشان خیلی پایین است، اهدافشان،آمالشان، برنامه هایشان،دلخوشی هایشان شاید مدتی بتواند حال آدم را خوب کند، ولی آدم بعد از یک مدت به این نتیجه میرسد که "خب که چی؟" ، حالا ما زرنگ بودیم و توانستیم از سخت ترین زندان های ساخت بشر فرار کنیم، تکلیف زندان خودمان چه میشود؟ داریم به کجا میرویم؟ میخواهیم به کجا برویم؟

من فکر میکنم دنیای غرب به قدری دارد در مرداب پوچی غرق میشود که به هر شاخه خشک و پوسیده ای دست دراز میکند، یعنی مردم به قدری تشنه امید و رهایی از پوچی اند که هر حرفی را که اندک بویی از امید و عرفان برده باشد روی سرشان میگذارند وحلوا حلوا میکنند.

آن وقت ما که از وقتی به دنیا آمدیم روشن ترین و حقیقت ها دم دستمان بوده است چه؟

البته سوال من اینجاست که آیا نسل ما و قبل از ما واقعا فضایی که بخواهد ما را به سمت این روشن ترین حقیقت ها سوق بدهد را داشتیم یا نه؟

اگر داشتیم پس چرا وضع جامعه مان این است؟ اگر نداشتیم هم چرا نداشتیم؟ و اینکه باید چکار کنیم تا نسل بعد از ما اینطور نباشند؟

از در ورودی تا دانشکده علوم انسانی یک ردیف درختِ نه چندان بلند است، شاید دو ساله، و من ساعت هفت و بیست و هشت دقیقه ی هر روزی که از آنجا میگذرم از زیر خاک بین آن درختچه ها دارد صدای جوجه می آید، ایمان دارم صدا از زیر زمین است، نه آسمان و هفت و بیست و هشت دقیقه ی هر روزی که از آنجا میگذرم خوب به زمین نگاه میکنم که ببینم درختِ گنجشکمان هنوز در نیامده است؟


ایستاده ام لب ساحل، دریا مرا به آمدن میخواند و پژواکی بند بند وجودم را به لرزه می اندازد که تعلل کن، میترسم از دل به دریا زدن، از دور ها که می آمدم فکر میکردم کار آسانی ست، حالا که به ساحل رسیده ام میفهمم که چقدر میترسم از دل به دریا زدن..

دلم بین عاشقی و ناشقی آویزان مانده ، ناشقی را از خودم در آوردم، یعنی ناعاشقی ،گاهی با همین حال کج دار و مریز خود خوشم، با همین معلق بودن، با همین پای بر آب زدن ها و لرزان برگشتن ها..

اما آدم از یک جایی به بعد خسته میشود، دلم میخواهد یا غرقِ غرقِ غرق باشم یا بیخودی دور دریا نگردم، یا رومی روم ، یا زنگی زنگ..




میدانی؟

این روز ها دائم به این فکر میکنم که اگر " قلب المومن بین اصبعی من اصابع الرحمن* " باشد که هست، وقتی یک نفر را دوست میداریم این خداست که دل ما را میبرد میگذارد گوشه ی حیاط دل آن طرف یا خودمان دلمان را از روی انگشت های خدا قل میدهیم و پرت میکنیم در حیاط دل آن طرف؟

و خب در هر صورت.. از کجا معلوم او با چاقو برندارد دلمان را جرواجر کند و پرتش نکند در کوچه؟

راستش من هیچ وقت انقدر شجاع نبودم که بگویم "به تیغم گر کشد دستش نگیرم / و گر تیرم زند منت پذیرم.." این را اضافه کن به ترس از ارتفاع.. از روی انگشت های خدا کجا بپرم؟ آن هم بی بال! آن هم تر من!!


*بحار/ج 72 / ص 48



بعضی روزها غم دلش برای دلم تنگ میشود و الساعه بلند میشود چادر چاقچور میکند و خودش را مهمان دلم میکند،نه که فکر کنید از این مهمان هایی که از کلی قبل زنگ میزنند و از قبل آمدن تا دم رفتن هی میگویند تو را به خدا ببخشید مزاحم شدیم و زحمت دادیم و حلال کنید و این حرف ها، نه!

یک دفعه میبینم آمده نشسته روی شاه نشین دلم، برای خودش چایی دم کرده و از آشپزخانه نقل و نبات هم آورده است، تا نگاهش به من می افتد میگوید: سلام!بیا بنشین برایت یک چایی بریزم، چه خبر؟دلم برایت تنگ شده بود!

میگویم:سلام! خیلی ببخشید اینجا که نشسته اید تکیه گه خیال اوست!


میگوید: کی؟ من که آمدم کسی نبود!

میگویم: بعله نیست، اما قرار نیست که تا ابد نباشد، یک روز می آید، بعد از آن غبار غم برود، غبار پریشانی برود، غبار حال کوفتی برود،اصلا غبار شادی هم برود، کلا غبار همه چیز برود، فقط میماند او و او!

غم او، دلتنگی او، شوق او، شادی او،درد او، داغ او، همه چیز میشود او، تک تک نفس ها، قطره قطره اشک ها، حرف حرف جمله ها، نگاه نگاه چشم ها ، برگ برگ درخت ها، رود ها، دریا ها، میوه ها، گل ها، همه چیز، همه کس،همه حال،عاشقی زیستی ست مدام،از او،با او،تا او..

و بالاخره تمام میشود این کثرت لعنتی، این افکار خط خطی،این دل تنگی های پاپتی،این بغض های غربتی..

می آید..دیر میسر شود،اما میسر شود.. می آید.. میدانم که می آید...

دارم برایش میگویم که پوزخند میزند و میگوید: باشد حالا..می آید، فعلا چایی ات را بخور از دهن نیفتد!

.


#عالم_کثرت_گشوده_راه_به_وحدتم_آرزوست

#به_جانبی_متعلق_شد_از_هزار_برستم_آرزوست

#عاشق_شو_ار_نه_روزی_کار_جهان_سرآید


با روح و روان و دل و جانم بازی میکند، قصه مولانا و شمس تبریز،

نیازمندم به یک شمس

که بیاید فرش دلم را بتکاند و هر چه هست و نیست را بریزد و بشکند و از نو بسازد،

نیازمندم به یک شمس و هی از خودم میپرسم حالا واقعا آنقدر مولوی شده ام که برایم شمس بفرستند؟


یکی از خوبی های فیلم نسبت به کتاب خواندن برای من این است که یک فیلم را میبینم بعد میروم سراغ فیلم بعدی اما در حال حاضر 134614684378369 تا کتاب را با هم در دست خواندن دارم و هر کتاب جدیدی هم که به دستم میرسد همان موقع شروع به خواندنش میکنم،

و هی فکر میکنم با این روال هیچ وقت به آخر کتاب هایم نخواهم رسید!


واقعا جذابیت قسمت اول را نداشت | ایده قسمت اول خیلی ناب بود و آدم را به شدت کنجکاو میکرد،قسمت اول کار تکی بود برای خودش، اما خب این قسمت واقعا حرف جدیدی برای گفتن نداشت | بین همه شخصیت های داستان مینهو را از همه بیشتر دوست دارم، نمیدانم چرا اما واقعا موقع درگیری ها فقط نگران مینهو میشوم، یک آزادی از بند تعلق خاصی در چشم هایش دارد :دی | قسمت های چندشش را رد میکردم | مثل چسب مایع است بر روی کائوچو ، تاثیر صحنه های ترسناک و چندش فیلم بر روحم | واقعا خدا را شکر آینده زمین اینطور نیست که اینها ترسیم کردند تقریبا در همه فیلم های هالیوودی که دیدم یک دختری هست که با قهرمان فیلم سر و سری پیدا میکند و مسیر داستان را یک طوری عوض میکند؛ در خیلی از فیلم های ایرانی هم همینطور است، تا اینجا شاید خیلی قابل ایراد نباشد، مشکل از اینجا شروع میشود که آرمان های قهرمان داستان حول جلب توجه و محبت یک زن بچرخد طوری که هدف اصلی اش را گم کند، میشود اوج افول اشرف مخلوقات یعنی | ندیدید هم ندیدید!


فیلم کنجکاو کننده ای بود | و غیر منتظره | هر لحظه ممکن بود هر اتفاقی بیفتد | و خب انقدر جالب بود که بخاطرش صحنه های چندشناکش را تحمل کنم | موسیقی فیلم تاثییر خیلی خیلی به سزایی در فضاسازی و برانگیختن احساس در مخاطب داشت | از نظر روانشناسی میخواست نحوه مواجهه آدم ها با هنجار ها و چهارچوب هایی که برایشان ساخته اند را نشان بدهد، البته شاید | ما اگر بودیم توماس وار عمل میکردیم عایا؟ | مومن هم که در هیچ چهارچوبی نمیگنجد | بنظرم لازم است قسمت دومش را هم ببینم تا بتوانم کامل تر نظر بدهم | علی الحساب اگر یک فیلم هیجانی تخیلی و شاید اکشن میخواهید پیشنهاد میشود! | و خب از این فیلم ها بود که مدتی در خلسه اش خواهم ماند احتمالا!

گاهی ترس از دست دادن طوری بند بند وجودم را میلرزاند که ترجیح میدهم خودم چیز ها و آدم ها را از دست بدهم،

قبل از آنکه از دستم بروند یا تنهایم بگذارند!